شناسهٔ خبر: 37416 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

گفتاری از بیژن عبدالکریمی در بررسی کتاب «امت و امامت» شریعتی (۲)؛

پارادوکس دموکراسی متعهد

عبدالکریمی زبان شریعتی تئولوژیک است، اصطلاحات تئولوژیک است، اما روح مطلب در جهت تخریب تئولوژیک است؛ یعنی وقتی شما یک بحث اعتقادی و کلامی را تبدیل به یک بحث جامعه‌شناسانه می‌کنید این یعنی تقدس‌زدایی؛ بنابراین شریعتی با این کار گام بزرگی در جهت تخریب تئولوژی برداشت، ... به‌بیان‌دیگر، زبان کتاب دوگانه است، زبان تئولوژیک است اما روح آن غیرتئولوژیک است.

فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: هفتاد و ششمین نشست دوشنبه‌های کتاب اندیشه فرهنگسرای اندیشه به نقد و بررسی کتاب «امت و امامت» دکتر علی شریعتی اختصاص داشت. این نشست با سخنرانی بیژن عبدالکریمی برگزار شد. گزارش نخست این نشست اختصص داشت به عوامل بدفهمی یک متن اعم از متون شریعتی یا دیگر ماثر فرهنگی ایران از نگاه عبدالکریمی. او دو عامل را در این خصوص برشمرد یکی اینکه چه طور چرخش هرمنوتیکی ما را از مواجهه‌ی اصلی با مآثر تاریخی و فرهنگی‌مان محروم می‌کند و دیگر اینکه برخورد ایدئولوژیک چگونه باعث می شود که نتوانیم با متن ارتباط برقرار کنیم. عبدالکریمی محور دیگر سخنان خود را به طور ویژه به کتاب امت و امامت پرداخت و در نهایت ایده‌ای را مطرح کرد که البته خود اذعان داشت که این ایده از سوی متفکران جهان به زبان دیگری مطرح شده و من داعیه‌ی ادونتیستی در آن ندارم. در این گزارش به نقد و بررسی کتاب امت و امامت و ابهامات موجود در این کتاب پرداخته شده است.

 

زبان تئولوژیک کتاب در مقابل روح غیرتئولوژیک

دو تعبیر امت و امامت در این کتاب تعبیرهایی الهیاتی و تئولوژیک است، این تعبیرها در الهیات و کلام ما به کار می‌رفت. شریعتی بحث امت و امامت را که در تاریخ ما لااقل از قرن دوم و سوم هجری به این‌طرف تبدیل به مسئله‌ای اعتقادی و کلامی شده، مطرح کرده است. در سنت ما امام کسی است که علم غیب دارد، معصوم است، با عالم ماوراء ارتباط دارد؛ این بحث‌ها در نظام معناشناسانه‌ی دینی و سنتی ما دیده می‌شود، شریعتی این را تبدیل به بحث اجتماعی می‌کند، یعنی مرادش از امامت بحث‌های گذشته نیست، او امامت را وارد دوران جدید می‌کند، نگاه او به امامت بحث تاریخی مربوط به ۱۴۰۰ سال پیش نیست. زبان شریعتی تئولوژیک است، اصطلاحات تئولوژیک است، اما روح مطلب در جهت تخریب تئولوژیک است؛ یعنی وقتی شما یک بحث اعتقادی و کلامی را تبدیل به یک بحث جامعه‌شناسانه می‌کنید این یعنی تقدس‌زدایی؛ بنابراین شریعتی با این کار گام بزرگی در جهت تخریب تئولوژی برداشت، چراکه وقتی مسئله را وارد صحنه می‌کنید امکان نقد آن هم به وجود می‌آید، به‌بیان‌دیگر، زبان کتاب دوگانه است، زبان تئولوژیک است اما روح آن غیرتئولوژیک است.

 

امت و امامت در دیدگاه شریعتی

امت از اصطلاحاتی است که شریعتی در این کتاب به کار برده است؛ برای شریعتی امت یعنی جامعه‌ی اعتقادی و ایدئولوژیکی. شریعتی می‌خواهد بگوید در دوران تاریخی گذشته و حتی امروز مناسبات در انواع گوناگونی تعریف می‌شود، مثلاً بر پایه‌ی روابط قبیله‌ای، روابط طبقاتی، روابط نژادی، روابط سیاسی ملی؛ این‌ها تقسیم‌بندی‌های گوناگونی است. شریعتی وقتی از امت سخن می‌گوید، می‌خواهد از جامعه‌ای سخن بگوید که مناسباتش بر اساس تفکر است، شریعتی اسمش را می‌گذارد جامعه‌ی اعتقادی یا جامعه‌ی ایدئولوژیکی (کلمه‌ی ایدئولوژی آن‌چنان‌که دکتر سروش شایگان و طباطبایی معتقدند که شریعتی معتقد به ایدئولوژی است چون کلمه‌ی ایدئولوژی را به کار می‌برد؛ اما آنچه که شریعتی می‌گوید به‌هیچ‌وجه ایدئولوژی به معنای مارکسیستی-لنینیستی نیست). امروز که اسم ایدئولوژی می‌آید بر اساس سیطره‌ی جهان‌بینی لیبرالی (چون ایدئولوژی را از منظر پست‌مدرن لنینی مارکسیستی می‌توان فهمید، اما آنچه که امروز بر ذهن ما سیطره دارد ایدئولوژی در مفهوم لیبرالی است) ایدئولوژی مساوی است با توتالیتاریزم؛ اما آنچه که شریعتی می‌گوید امت، یعنی جامعه‌ای که مناسبات با اسلوب تفکر و انسانی در آن وجود دارد.

امامت یعنی رهبری فکری که شریعتی از آن به رهبری ایدئولوژیک یاد می‌کند، اما اینجا ایدئولوژی به معنای تفکر است. البته به شریعتی از منظر لیبرالی انتقادات زیادی وارد می‌شود، شریعتی از جامعه‌ای صحبت می‌کند که وجود ندارد و باید شکل بگیرد. بر اساس فلسفه‌ی سیاسی مدرن که به تبع ماکیاولی شکل گرفت، فلسفه‌ی سیاسی مدرن واقع‌گراست فلسفه‌ی سیاسی مدرن با فلسفه‌ی سیاسی کلاسیک درمی‌افتد چون فلسفه‌ی سیاسی کلاسیک همچون فلسفه‌ی سیاسی افلاطون به مدینه‌ی فاضله می‌اندیشد. تمام فلسفه‌ی سیاسی مدرن به انسان‌ها نه آن‌گونه که باید باشند بلکه آن‌گونه که هستند، می‌اندیشد. اسپینوزا می‌گوید فلسفه‌ی سیاسی کلاسیک به این دلیل نامطلوب است که همواره در مورد انسان آن‌گونه که باید باشد سخن می‌گوید؛ اما ما نیاز به یک فلسفه‌ی سیاسی داریم که از انسان آن‌گونه که هست سخن بگوید. این سخن را کانت هم به‌نحوی دیگر بیان می‌کند، کانت می‌گوید ما نباید به دنبال جامعه‌ای متشکل از فرشتگان باشیم، ما باید به دنبال جامعه‌ای باشیم که حتی اگر از شیاطین شکل گرفته باشد روشی پیدا کنیم که این‌ها بتوانند به‌درستی با هم زندگی کنند و شرطش این است که انسان‌ها در آن عاقل باشند.

 تاکنون مهم‌ترین پرسش فلسفه‌ی سیاسی این بود که چه کسی باید حکومت کند و جواب این بود بهترین فرد، اخلاقی‌ترین فرد، ایدئال‌ترین فرد. پوپر می‌گوید مهم‌ترین پرسش فلسفه‌ی سیاسی این است که به چه روش باید حکومت شود که حتی اگر اراذل و اوباش و بدترین افراد هم بر یک جامعه حکومت کنند جامعه کمترین آسیب را ببیند. این همان روش آگاهی است که در دل فلسفه‌ی سیاسی با ماکیاولی شکل می‌گیرد که امر والا جای خود را به امر واقع داد، اما با این امر جامعه از مطلوبیتش ساقط شد. در موضع لیبرالی بحث از جامعه‌ی ایدئال و رهبری ایدئال کاملاً مکتوم است. شریعتی در اینجا از رابطه‌ی امام و حقیقت صحبت می‌کند، می‌گوید امام و رهبر به دنبال مصلحت نیست بلکه به یک حقیقتی وفادار است، حال می‌خواهد مردم از او حمایت بکنند یا نکنند. مثال‌های زیادی هم می‌زند، مثلاً شرق و غرب را مقایسه می‌کند، یعنی فلسفه‌ی سیاسی در شرق مبتنی است بر اصل تربیت اما فلسفه‌ی سیاسی در غرب مبتنی بر پلتیک است، یعنی شهرداری، یعنی خدمت کردن، یعنی جامعه را به رفاه رساندن.

 این‌ها بحث‌هایی است که فلسفه‌ی سیاسی لیبرالی بر اساس همان رئالیزم بر آن موضع می‌گیرد، بر اساس اینکه رهبری وظیفه‌اش این نیست که جامعه را به خیر برساند؛ این در فلسفه‌ی سیاسی کلاسیک معنا می‌یابد و شریعتی هم در سنت فلسفه‌ی سیاسی کلاسیک سخن می‌گوید، از نگاه او وظیفه‌ی رهبر آن است که جامعه را به خیر برساند؛ این مسئله هم در افلاطون هم در ارسطو و هم در آگوستین و هم در تفکر شرقی مطرح شده است. در فلسفه‌ی سیاسی مدرن وظیفه‌ی رهبری این است که جامعه را به رفاه و حقوقش برساند و این خود افراد هستند که باید خود را به خیر برسانند. این بحث‌ها در قسمت‌های مختلف کتاب آمده است. شریعتی تقابل میان حقیقت و مصلحت را می‌آورد، البته نه مصلحت قوم بلکه مصلحت فردی؛ تقابل بین هدایت و پلتیک، تقابل بین خدمت و اصلاح. در اندیشه‌ی شریعتی امامت نظامی است که به اصلاح جامعه می‌اندیشد، البته من کاملاً آگاه هستم که این‌ها می‌تواند مضامین بسیار خطرناکی باشد، اینکه من بزرگ‌ترین دیکتاتوری‌ها را ایجاد بکنم و بگویم من می‌خواهم شما را به بهشت ببرم؛ البته خود شریعتی هم به این متفتن است و دائماً تذکار می‌دهد که رهبری متعهد یا امامت به‌هیچ‌وجه با دیکتاتوری یکی نیست، تفاوت را در محتوا و واقعیت می‌داند. شریعتی چون خطر را احساس می‌کند، تلاش می‌کند یک معیار بدهد؛ فرق امامت با نظام‌های دیکتاتوری این است که افراد به رهبری یک فرد آزادانه تن می‌دهند، نه اینکه با اجبار به آن تن دهند؛ این تلاشی است که شریعتی انجام می‌دهد تا مرز این دو را مشخص کند.

بحث دیگر ویژگی‌های امام یا رهبر است؛ مهم‌ترین بحث شریعتی این است که امام فرد اخلاقی است، یعنی به ارزش‌های مکتب متعهد است. البته بحث‌های زیادی وجود دارد، اولاً اینکه ارزش‌ها امور عینی نیستند، ثانیاً کدام ارزش‌ها؟ شاید چیزی برای یکی ارزش و دیگری ضدارزش باشد. وقتی از تحقق ارزش‌های یک مکتب سخن می‌گوییم مورد تفسیرهای متعدد قرار می‌گیرد، تحقق ارزش‌های مکتب مطابق با کدام تفسیر؟ حال اگر تفسیرها متعدد بود چه باید کرد؟ اگر تفسیر مردم با ارزش متفاوت بود چه باید کرد؟ نکته‌ی دیگر اینکه در جامعه‌ای که همه ایدئولوژی را قبول ندارند چه باید کرد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که در برابر مطالب شریعتی می‌توان مطرح کرد. نکته‌ای که برای طرف‌داران لیبرالیسم بسیار عصبی‌کننده است نقش مردم در نظام رهبری است. حرف شریعتی این است که رهبرها به چند گونه روی کار می‌آیند، یا با غلبه یا موروثی یا نهایتاً با دموکراسی، یعنی کاندید شدن و رأی آوردن. شریعتی خواهان یک نظام رهبری است که هیچ‌یک از این‌ها نیست. شریعتی معتقد است رهبری یک حقیقت است، مردم تعیین نمی‌کنند، بلکه مردم رهبری را کشف می‌کنند. این در مراحل نهضت و جنبش به طور طبیعی ممکن است، به طور طبیعی یک عده شجاع‌تر هستند، یک عده فهیم‌تر هستند و استراتژی را بهتر درک می‌کنند و رهبر می‌شوند، اما در مرحله‌ی تأسیس نظام چطور؟ این مشکل در این رأی شریعتی وجود دارد.

 به‌هرحال او مهم‌ترین ویژگی رهبری متعهد را انطباق رهبر با ارزش‌های فکر نظری و عملی و اخلاقی یک ایدئولوژی یا مکتب می‌داند. همان‌طور که گفتم خطرات بسیاری وجود دارد؛ مثلاً معیار عینی برای ارزش‌ها نداریم، خطر ظهور رهبران کاریزماتیک وجود دارد، خطر برگزیده‌سازی وجود دارد. وقتی یک رهبری به دنبال آن است که رأی‌ها را اصلاح کند این خطر وجود دارد که رأی‌ها را نادیده بگیرد و نادیده گرفتن رأی‌ها از سیاه‌ترین نقاطی است که از موضع لیبرالی می‌شود به آن حمله کرد. شریعتی می‌گوید این شیوه‌ی امامت موقتی است و تا زمانی ادامه دارد که توده‌ها خودشان راه درست را کشف بکنند. در آن نظرات شریعتی ابهام‌های بسیار زیادی وجود دارد، اولاً از کجا معلوم آن رهبری بهتر از توده می‌فهمد و دوم اینکه چه موقع توده آگاه می‌شود، یعنی این شیوه‌ی امامت چند سال باید ادامه داشته باشد؟ شریعتی البته از دموکراسی به‌عنوان یک آرمان ایدئال دفاع می‌کند، شریعتی می‌گوید امامت یک رهبری دموکراسی متعهد است؛ یعنی اگر شما من را به‌عنوان رهبر خود پذیرفتید من و شما در چارچوب این مکتب تعهد می‌کنیم نه در خواست‌های شما یا خواست‌های من.

 در اینجا هم شریعتی یک سؤال را مغفول گذاشته و من اسم آن را گذاشتم پارادوکس دموکراسی متعهد. آنجایی که توده‌ها یک ایدئولوژی را نپذیرند رهبری متعهد به چه معنا است؟ اگر جایی توده‌ها به رهبری تن ندهند وظیفه‌ی رهبری چیست؟ این پارادوکس است، اگر تابع رأی توده‌ها باشد در واقع به لیبرال‌دموکراسی تن داده، اگر بخواهد از رأی خود دفاع کند و توده‌ها در مضیقه باشند، این استبداد است. حاق بحث رهبری متعهد در اینجاست؛ آنجا که توده‌ها رأی رهبری را نپذیرند چه باید کرد؟ این پرسشی است که شریعتی تا حدودی مسکوت گذاشته است. شریعتی به لیبرال‌دموکراسی انتقادات زیادی می‌کند، حدود ۱۲ انتقاد که انتقادهای جدیدی نیستند، بلکه از زمان ظهور دموکراسی در آتن تا امروز دموکرات‌ترین افراد هم می‌دانند دفاع از دموکراسی و لیبرالیزم امکان‌پذیر نیست.

 

چند نقد عمده‌ی شریعتی به لیبرالیسم

  1. وجود نوعی فردگرایی در لیبرالیسم؛ لیبرال‌ها استدلال می‌کنند فرد بنیادی‌ترین واقعیت هستی‌شناختی است، جامعه یک توهم است، یک مفهوم انتزاعی است، جامعه وجود ندارد، افراد وجود دارند. هسته‌ی مرکزی لیبرالیسم آزادی‌های فردی است.
  2. دموکراسی تابع رأی مردم است؛ شریعتی با طرح رهبری متعهد معتقد است رهبری متعهد و امامت تابع ایدئولوژی است، البته این رأی می‌تواند به استبداد دینی ختم شود، چون وقتی از رهبری متعهد سخن می‌گوییم یعنی تعهد به ایدئولوژی، اما کدام ایدئولوژی با چه تفسیری؟ آیا تفسیر رهبری از ایدئولوژی را می‌شود نقد کرد یا خیر؟ نکته‌ی مهم این است که وقتی شریعتی از اعتقاد به یک ایدئولوژی سخن می‌گوید در واقع از یک امت سخن می‌گوید، از کسانی که همفکر هستند سخن می‌گوید. اما هگل به‌درستی بیان می‌کند که مهم‌ترین پرسش فلسفه‌ی سیاسی مدرن این است که در یک جامعه‌ی متکثر چگونه می‌توان به اجماع رسید و این مهم‌ترین پرسشی است که در اندیشه‌ی شریعتی مغفول مانده است.
  3. رأی آوردن در یک نظام دموکرات منوط به این است که موافق با توده‌ها سخن بگوید؛ لذا کسی که می‌خواهد رأی بیاورد باید حافظ سنت‌های منحط اجتماعی باشد. اما شریعتی می‌گوید رهبری متعهد بیشتر به سرنوشت تعهد دارد، بیش از آنکه به دنبال رأی باشد به دنبال آن است که جامعه را اصلاح کند. البته این نقد درست است، اما این خطر را هم دارد که یک‌سری نظام‌های توتالیتر ظهور پیدا کند که بگوید من به رأی شما تعهد ندارم بلکه به سرنوشت شما تعهد دارم. این خطر وجود دارد که رهبری بخواهد برای اصلاح اعتقادات منحط به یک‌سان‌سازی توده‌ها و فرهنگ‌سازی و مهندسی اجتماعی بپردازد.
  4. نکته‌ی دیگر رابطه‌ی دموکراسی و انحطاط اخلاقی جامعه است؛ شما وقتی رأی بخواهی باید انحطاط اخلاقی جامعه را بپذیری، ممکن است بسیاری از افراد جامعه خواهان فروریختن محدودیت‌های اخلاقی باشند؛ اما از نگاه شریعتی، رهبری متعهد به ارزش‌های اخلاقی وفادار است حتی اگر رأی‌اش را از دست بدهد. اما باز هم این خط وجود دارد که ادعای اصلاح اخلاقی جامعه از سوی یک فرد می‌تواند به ظهور ریا در جامعه انجامد.
  5. لیبرالیزم با سرمایه‌داری و استعمار پیوند خورده‌اند؛ رسانه‌ها، هالیوود و غیره رأی‌ها را شکل می‌دهد و این‌ها اصیل نیست.

شریعتی می‌گوید دموکراسی یک آرمان بزرگ انسان است، اما در شرایط کنونی به خصوص در جوامع جهان‌سوم ما نمی‌توانیم از دموکراسی استفاده بکنیم، چون در جوامع عقب‌افتاده دموکراسی بزرگ‌ترین دشمن دموکراسی است. تا زمانی که افراد صاحب رأی نشده‌اند دموکراسی ملعبه‌ای می‌شود که قدرت‌های منحط اجتماعی و پایگاه‌های مختلف به دلیل ناآگاهی توده‌ها رأی‌ها را به‌سوی خودشان جلب کنند. حرف شریعتی این است که ما دموکراسی رأس‌ها را باید به دموکراسی رأی‌ها تبدیل کنیم، چون در جوامع جهان‌سوم یک سنت سیاسی دموکراسی وجود ندارد، دموکراسی به ضد خود تبدیل می‌شود.

 

وَلایت یا وِلایت

من می‌خواهم چشم‌اندازی را بگشایم که اگر از این چشم‌انداز به آرای شریعتی نگاه کنیم معانی دیگری پیدا می‌کنند. وقتی که شریعتی از امامت سخن می‌گوید ما آن را به یک نظام سیاسی-اجتماعی بدل می‌کنیم و با توجه به تجربیات سیاسی و اجتماعی خودمان آن متن را تفسیر می‌کنیم.

نکته‌ای را بیان کنم، امروز نیهیلیسم تمام جهان را گرفته، ما در یک جهان پسانیچه‌ای زندگی می‌کنیم، در یک چنین جهانی امر سیاسی مرده. سیاست یعنی تعلق فرد به مدینه، اما امروز فرد فقط به خود می‌اندیشد، امروز امر سیاسی به امر اقتصادی بدل شده، هیچ مسلمانی دیگر به این فکر نمی‌کند که اگر صبح از خواب بیدار شد و به فکر امت اسلامی نباشد دیگر مسلمان نیست، دیگر یک ایرانی به این نمی‌اندیشد که چو ایران نباشد تن من مباد، امروز همه به دنبال یک خانه، یک شغل، یک فرصت شغلی و پاره‌ای سرویس‌های اجتماعی هستیم، حال این در هر جای جهان تأمین شود به همان جا می‌رویم. یکی از مهم‌ترین پرسش‌ها این است که در روزگاری که نیهیلیسم سیطره پیدا کرده، امر سیاسی چگونه چیزی می‌تواند باشد؟ این پرسش، پرسش نفس‌گیری است. هرکس از روزمرگی و تفکر ایدئولوژیکی رها شده باشد جدیت این پرسش را درمی‌یابد. اگر به این امر هم دقت کنیم که فلسفه ایدئولوژی نیست، می‌توانیم از وضعیت سیاسی موجود و نظام‌های لیبرالی و از وضعیت سیاسی نظام خودمان هم سؤال کنیم.

من ۳ نوع مناسبات را از هم تمییز می‌دهم:

  1. مناسبات سیاسی که رابطه‌ای یک‌طرفه است، رابطه‌ای آمرانه است، من دستور می‌دهم تو گوش می‌دهی؛ مثلاً رابطه‌ی پلیس با ما و رابطه‌ی قانون با ما یک‌طرفه است.
  2. روابط اقتصادی که رابطه‌ای است دوطرفه، مثلاً در یک معامله خریدار و فروشنده باید راضی باشند، اما عرصه‌ی سیاست رابطه‌ی رضایت طرفین نیست، عرصه‌ی تبعیت است.
  3. حوزه‌ی فرهنگ یا تفکر که نه حوزه‌ی سیاست است که رابطه‌ی یک‌طرفه باشد و نه اقتصادی است که دوطرفه باشد، در آنجا رابطه‌ی گفت‌وگویی است، رابطه‌ی مجاب کردن است؛ مثلاً من نمی‌خواهم رضایت شما را جلب کنم، من به یک حقیقتی رسیده‌ام و می‌خواهم با شما در میان بگذارم، حال یا شما آزادانه با من همدل می‌شوید و به این حقیقت تن می‌دهید یا تن نمی‌دهید؛ بنابراین، نه من می‌توانم شما را مجبور بکنم و نه قرار است با هم کنار بیاییم. رابطه‌ی فرهنگ یک رابطه‌ی آزاد خلاقانه است و حیات هر جامعه‌ای بسته به چنین رابطه‌ای است، اگر چنین رابطه‌ی انسانی در جامعه نباشد آن جامعه خواهد مرد؛ این نوع رابطه است که می‌تواند بنیادی برای مناسبات اقتصادی و مناسبات سیاسی باشد، اگر این رابطه وجود نداشته باشد آن دو حوزه هم می‌لنگد و چرخش رو روال نخواهد بود.

 

در رابطه‌ی فرهنگی اساساً آتوریته‌ها وجود ندارد، می‌توان به جای اعمال قدرت رابطه‌ی دیگری برقرار کرد، رابطه‌ی نفوذ این دیگر به کمک قوه‌ی قهریه نیست، به کمک تهدید نیست، به کمک این است که من چقدر می‌توانم در حیات او و در زندگی او نفوذ داشته باشم؛ لذا من دو حوزه‌ی را از هم جدا می‌کنم، یکی حوزه‌ی اقتدار (Sphere of authority)، یعنی فرد با مرجعیت با فرد برخورد می‌کند و حوزه‌ی دیگر حوزه‌ی نفوذ (Sphere of influence)، حوزه‌‌ای که مبتنی بر رابطه‌ی عشق است. حوزه‌ی سیاست حوزه‌ی آتوریته است، اما یک حوزه‌ی حقیقی‌تری وجود دارد و آن حوزه‌ی نفوذ است؛ حافظ قدرتی در این کشور دارد که هیچ پادشاهی نداشته، فردوسی اقتداری در این سرزمین داشته که هیچ قلدری نداشته است، این مناسبات که از حاق حوزه‌ی فرهنگ برمی‌آید حوزه‌ی خاصی است، اجازه بدهید اسم آن را بگذارم حوزه‌ی دوستی. ما می‌توانیم بر اساس عنصر قهر و تقلب با هم ارتباط داشته باشیم، می‌توانیم بر اساس بده‌بستان (اقتصاد) با هم ارتباط برقرار کنیم؛ اما یک رابطه‌ی انسانی به نام دوستی وجود دارد و انسانی‌ترین رابطه است.

 مفهوم دوستی ممکن است برای شما مفهوم جدید باشد، اما این همان چیزی است که در سنت تاریخی ما به آن وَلایت می‌گویند. وقتی از وَلایت علی صحبت می‌کنیم یعنی مهر علی در کشور وجود دارد. کلمه‌ی وِلایت که ما به کار می‌بریم به معنای سلطه است؛ اما کلمه‌ی وَلایت به معنی دوستی است. من با گفتن این مقدمه می‌خواستم نشان دهم آنچه امروز به معنای ولایت می‌فهمیم با آنچه که در سنت تاریخی ما به معنای دوستی وجود داشته در واقع خیلی متفاوت شده است. امروز ما در واقع حوزه‌ی influence را تبدیل به حوزه‌ی authority کردیم، آنچه ما اسمش را ولایت می‌گذاریم در حوزه‌ی authority است، درصورتی‌که در ریشه‌ی تاریخی، این امر در سنت تاریخی ما حوزه‌ی نفوذ معنوی بود که انسانی‌ترین نوع رابطه‌ای است که می‌تواند میان انسان‌ها وجود داشته باشد. این مفهوم در میان بزرگان امروز هم وجود دارد؛ دریدا کتابی دارد با عنوان the politics of friendship سیاست دوستی، یک مجموعه مقاله‌ای هم وجود دارد با عنوان Friendship and politics : essays in political thought به کوشش جان ون هایکینگ John von. Heyking  و ریچارد اورمانکو  Richard Avramenko، یک کتابی هم نوشته شد با عنوان hannah arendt and the meaning of politics که نشان می‌دهد چطور هانا آرنت می‌کوشید در جهان مرگ انسان به پدیده‌ی دوستی پناه ببرد و دوستی و سیاست را به‌نحوی پیوند بزند.

بنابراین، تمام آنچه را که شریعتی گفت اگر از موضع وِلایت بفهمیم، عناصر زیادی در اندیشه‌ی او وجود دارد که ما می‌توانیم به آن انتقاد بکنیم، اندیشه‌هایی که می‌تواند حتی جامعه را دچار خطر کند؛ اما اگر بر پایه‌ی عنصر وَلایت و دوستی بفهمیم، آنچه شریعتی می‌گوید بسیار انسانی است. اگر دریابیم که او نه از موضع قدرت بلکه از موضع نفوذ نوعی از رهبری را بیان می‌کند دیدگاه‌مان متفاوت می‌شود. حال سؤال این است که در روزگار مرگ خدا، در روزگار سیطره‌ی نیهیلیسم، امر سیاسی چگونه می‌تواند باشد؟ سؤالی است که من با آن مواجه هستم، اما با این درکی که من دارم حوزه‌ی فرهنگ سیاسی‌ترین کاری است که می‌توانم بکنم و من در این فضا به بسط دوستی و محبت خواهم پرداخت. 

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۴-۰۶-۲۳ ۱۴:۴۸حامد 1 0

    با سلام
    نقد بسیار آموزنده ای بود مخصوصا بخش اول آن.
    سوالی که برایم مطرح است این است که در زمان حال واقعا چه بخشی از افکار مرحوم شریعتی قابل استفاده است. 
    با احترام
                                

نظر شما